اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

نبض زندگي

روز كلافگي مامان

دوشنبه عيد قربان بود و تعطيل، يكشنبه بعدازظهر با بابا رفتيم سمت ويلا، گيلاوند كه رسيديم يه خدمات مجلس پيدا كرديم ولي چون اصلا جاي پارك پيدا نكرديم و خيلي هم شلوغ بود بابا گفت بذار دوشنبه تو راه برگشت به تهران ميريم ميز و صندلي اجاره ميكنيم، شب ساعت ٨ رسيديم ويلا و هوا هم عالي داشتم از هواي خنك لذت ميبردم كه پشت بابا محمد رفتي تو كوچه و دستت رو گذاشتي لاي در خدا رحم كرد انگشتت نشكست خلاصه كلي گريه كردي ديگه مامان بغلت كرد و دست و صورتت رو شست و تو همون بغل مامان خوابت برد من نميدونم اين چه داستاني هست كه انقدر با خوابيدن مبارزه ميكني صبح كه از خواب بيدار شديم و صبحانه رو خوردي و با بابا محمد پريدي تو استخر مامان هم مشغول آماده كرد...
22 مرداد 1398

مهمون هاي خوشگل

اينهفته كه رفتيم ويلا ديديم تو باغچه ويلا آفتابگردون هاي خوشگلمون گل داده و هندوانه هم در اومده .مامان با ديدنشون كلي خوشحال شد و ذوق كرد ، علاقه جديد اين روزاي شما هم مسجد رفتن و نماز خوندن شدن، و بابا محمد گوش به فرمان پسر هم شبهايي كه كيلان هستيم ميبرتت مسجد ، زمان هايي كه سورنا و آرمان و آرمين هستن با بابا و عمو مسعود ميريد واي اميرعلي سورنا كه ايندفعه باهاتون اومده بوده مثل اينكه جوراب چند نفر بود ميداده تا از در رفته بوده تو مسجد دماغش رو گرفته و ميگفته پيف پيف ياد خودت افتادم كه تو همين سن سورنا بودي با مامان فرخ رفتيم دكتر يه خانومي بنده خدا بغل مامان نشسته بود و حسابي بو عرق ميداد انقدر پيف پيف كردي و عق زدي كه بقيه همه ...
14 مرداد 1398

عروسي- درس زندگي

پنج شنبه عروسي توي شهر قم دعوت بوديم، روزيكه بهمون كارت دادن با بابا محمد قرار گذاشتيم شما رو بذاريم پيش عمه مريم و عزيز فريده، دو هفته قبل از عروسي مامان و بابا تولد شوهر خاله منصوره دعوت شدن و ما شما پسر گل رو توي ويلا سپرديم به عزيز و عمه مريم و خودمون اومديم تهران و بعد از مهموني هم تهران مونديم و فردا صبح زود دوباره برگشتيم ويلا خلاصه تا شب صد بار عمه مريم و صد بار عزيز گفتن كه شما ناراحت بودي و حوصله بازي نذاشتي و از اين حرفها و منم در تعجب كه محاله چون وقتي پيش مامان فرخ و بابا عباس هستي خيلي هم خوشحال و شادي، ديگه همون روز تصميم گرفتم كه بابا محمد و شما عروسي نياين و خودم تنها برم چون عروسي مامان فرخ و بابا عباسم دعوت داشتن ...
8 مرداد 1398

ماجراي خريد مامان

امروز جيگر مامان كلي كيف كرد و خوشحال و خندان بود ، دليلشم اين بود كه مامان با دوستاش ميخواست بره بازار و قرار شده بود خاله شيما بياد دنبالت و بعدم بري خونه مامان فرخ و بابا عباس ، اونجا براي شما مثل بهشت ميمونه مامان فرخ برات يه كيك خوشمزه درست كرده بوده و با بابا عباسم رفته بودي حموم و حسابي خوش گذرونده بودي ، دايي هم كه از پادگان اومده بوده برات يه عروسك بره ناقلا خريده بوده، و آخرشبم وقتي من و بابا اومديم دنبالت نيومدي كه نيومدي و بابا اجازه داد بموني خيلي شيك ما رو بيرون كردي و درم پشتمون قفل كردي، گفتم بره ناقلا ياد خريداي اين روزا افتادم اواخر خرداد توي مهدكودك تولد دوستت دلسا جون بود و مهدكودك مامان ها رو هم دعوت كرده بود.تم...
7 مرداد 1398
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد