روز كلافگي مامان
دوشنبه عيد قربان بود و تعطيل، يكشنبه بعدازظهر با بابا رفتيم سمت ويلا، گيلاوند كه رسيديم يه خدمات مجلس پيدا كرديم ولي چون اصلا جاي پارك پيدا نكرديم و خيلي هم شلوغ بود بابا گفت بذار دوشنبه تو راه برگشت به تهران ميريم ميز و صندلي اجاره ميكنيم، شب ساعت ٨ رسيديم ويلا و هوا هم عالي داشتم از هواي خنك لذت ميبردم كه پشت بابا محمد رفتي تو كوچه و دستت رو گذاشتي لاي در خدا رحم كرد انگشتت نشكست خلاصه كلي گريه كردي ديگه مامان بغلت كرد و دست و صورتت رو شست و تو همون بغل مامان خوابت برد من نميدونم اين چه داستاني هست كه انقدر با خوابيدن مبارزه ميكني صبح كه از خواب بيدار شديم و صبحانه رو خوردي و با بابا محمد پريدي تو استخر مامان هم مشغول آماده كرد...